بایگانی برچسب: s

درخت

 

دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشتِ درخت می‌داند
رقم ِسرنوشته می‌خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت ِ درخت، سوختن است…

آن درختِ کُهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تُهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمانِ بلند.‌

شبم از بی‌ستارگی، شبِ گور
در دلم پرتو ِ ستاره‌ی دور

آذرخشم گَهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان، تیره گشت چون َپر ِ زاغ

مرغ ِ شبخوان كه با دلم می‌خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند…

آهوان، گم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان ِ بی ‌برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گُستردم

دست هیزم شكن فرود آمد
در دل ِهیمه بوی دود آمد

كُنده‌ی پیر ِ آتش اندیشم
آرزومند ِ آتش ِ خویشم…

 

برای آگاهی از پست های بعدی می توانید در کانال تلگرام وبلاگ عضو شوید.
برای عضویت در کانال وبلاگ اینجا کلیک کنید

حافظ

دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کُشت و عزتِ صیدِ حرم نداشت

بر من جفا ز بختِ من آمد وگرنه یار
حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کَرَم نداشت

با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت، هیچ کَسَش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکارِ ما مَکُن که چنین جام، جم نداشت

هر راهرو که ره به حریمِ درش نبرد
مسکین بُرید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ بِبَر تو گویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

 

برای آگاهی از پست های بعدی می توانید در کانال تلگرام وبلاگ عضو شوید.
برای عضویت در کانال وبلاگ اینجا کلیک کنید

رودکی: هر چه بادا باد!

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد؟

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟

به یادت – قیصر امین پور

 

به یادت داغ بر دل می نشانم
ز دیده خون به دامن می فشانم

چو نی، گر نالم از سوز جدایی
نیستان را به آتش می کشانم

به یادت ای چراغ روشن من
زداغ دل بسوزد دامن من

ز بس در دل، گل یادت شکوفاست
گرفته بوی گل ، پیراهن من

همه شب خواب بینم ، خواب دیدار
دلی دارم ، دلی بی تاب دیدار

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نه تاب دوری و نه تاب دیدار

سری داریم و سودای غم تو
پری داریم و پروای غم تو

غمت از هرچه شادی دلگشاتر
دلی داریم و دریای غم تو

برای آگاهی از پست های بعدی می توانید در کانال تلگرام وبلاگ عضو شوید.
برای عضویت در کانال وبلاگ اینجا کلیک کنید

صائب تبریزی

saib_tabrizi

مایه اصــــل و نسب در گردش دوران زر است
هر کسی صاحب زر است او از همه بالاتر است

دود اگر بالا نشیند کســـر شــأن شــعـله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چونکه او بالا تراست

ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است

شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشــــتر است

آهن و فولاد از یک کوه می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

کاکـل از بالا بلندی رتبــه ای پیدا نکرد
زلف ، از افتادگی قابل به مشک و عنبر است

صائباعیب خودت گو عیب مردم را مگو
هر که عیب خود بگوید، از همه بالا تر است

نشود فاش

Hooshang-Ebtehaj

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

گفته بودند و باز یادم رفت – سید مهدی موسوی

اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد

می زند زل به «چشم» غمگینی… و به روز «سیاه» می افتد

 

سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت

حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!

 

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند

بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد

 

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی

گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

 

عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد

گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد

 

دست می لرزد از… نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش

من منم! تو تویی! تو، من، من، تو… بعد به اشتباه می افتد!!

 

مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد

می رود سمت ِ … دور می گردد، می دود سوی ِ … آه! می افتد

 

زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان

چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد

سید مهدی موسوی – به هر کار

این روزها  که آینه هم  فکر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافر است

 

با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر است

 

آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

 

کمتر  در  این  زمانه  به  دل  اعتماد  کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است

 

شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست

 

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است

 

در این دیار ، آمدن نو بهار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

 

دارد قطار فاجعه نزدیک می شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است

شعر زیبا

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب نیارم، رفته‌است قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی، بر دل بنشانی
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی، وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم، با حال نزارم

برخیز که داد از من بیچاره ستانی
بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی،خوش جلوه نمایی
ای برده امان از دل عشاق کجایی، تا سجده گذارم

گر بوی تو را باد به منزل برساند، جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند، جز گرد و غبارم

شعری زیبا از سیما جوکار

اگر امروز پایدارم در اسارت خویش
که به این پایداری گرفتارم،
نه در اسارت تن!
که در اسارت من در تن…!
در تلالو غروبی شاید
در بطن بینهایت زمان
به ختم این اسارت خواهم نشست
و بی گمان رقص مهتاب را
خواهم دید در قاب شمع آجین مرداب
اما هم چنان!
در اسارت تنی که به نامم است
گرفتارم
تا بینهایتی که نمی دانم!