بایگانی دسته: شعر پست مدرن

گفته بودند و باز یادم رفت – سید مهدی موسوی

اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد

می زند زل به «چشم» غمگینی… و به روز «سیاه» می افتد

 

سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت

حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!

 

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند

بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد

 

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی

گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

 

عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد

گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد

 

دست می لرزد از… نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش

من منم! تو تویی! تو، من، من، تو… بعد به اشتباه می افتد!!

 

مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد

می رود سمت ِ … دور می گردد، می دود سوی ِ … آه! می افتد

 

زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان

چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد

سید مهدی موسوی – به هر کار

این روزها  که آینه هم  فکر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافر است

 

با  دیدن  قیافه  این  مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر است

 

آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

 

کمتر  در  این  زمانه  به  دل  اعتماد  کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است

 

شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست

 

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است

 

در این دیار ، آمدن نو بهار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

 

دارد قطار فاجعه نزدیک می شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است

شعری از سید مهدی موسوی

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم آغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه