شعری زیبا از سیما جوکار

اگر امروز پایدارم در اسارت خویش
که به این پایداری گرفتارم،
نه در اسارت تن!
که در اسارت من در تن…!
در تلالو غروبی شاید
در بطن بینهایت زمان
به ختم این اسارت خواهم نشست
و بی گمان رقص مهتاب را
خواهم دید در قاب شمع آجین مرداب
اما هم چنان!
در اسارت تنی که به نامم است
گرفتارم
تا بینهایتی که نمی دانم!

شعری زیبا از جواد منفرد

خودش را دوست می پندارد اما دشمن دین است
من آن پیغمبری هستم که آیینش دروغین است

چطور از شادی و سر زِندگی با خلق می گوید؟
کسی که مثل من در زندگی همواره غمگین است

رواج زندگی در من امیدی کاملا واهی ست
چو دلداری به گوش مُرده ای در حال تدفین است

ترازو ها تعادل در کدامین وزن می گنجد؟
برای من که تقدیرم پر از بالا و پایین است

دو تا شد قامتم چون شاخه ها فهمیدم آسان نیست
همیشه شانه خالی کردن از باری که سنگین است

مرا از چشم ها انداخت خوبی های بی حدم
که دل را می زند چیزی که بی اندازه شیرین است