خودش را دوست می پندارد اما دشمن دین است
من آن پیغمبری هستم که آیینش دروغین است
چطور از شادی و سر زِندگی با خلق می گوید؟
کسی که مثل من در زندگی همواره غمگین است
رواج زندگی در من امیدی کاملا واهی ست
چو دلداری به گوش مُرده ای در حال تدفین است
ترازو ها تعادل در کدامین وزن می گنجد؟
برای من که تقدیرم پر از بالا و پایین است
دو تا شد قامتم چون شاخه ها فهمیدم آسان نیست
همیشه شانه خالی کردن از باری که سنگین است
مرا از چشم ها انداخت خوبی های بی حدم
که دل را می زند چیزی که بی اندازه شیرین است